به گزارش سرویس فرهنگی مشرق به نقل از تسنیم، «گرگسالی» آخرین رمان زندهیاد امیرحسین فردی به همت انتشارات سوره مهر منتشر شد. این رمان در واقع جلد دوم رمان «اسماعیل» است و جغرافیای آن، برعکس «اسماعیل» که در تهران و پایتخت می گذشت، در دامنههای سبلان میگذرد. در پایان رمان «اسماعیل» برای این شخصیت انقلابی شرایطی به وجود میآید که برای امنیت بیشتر ناگزیر میشود پایتخت را ترک کند و به روستایی در دامنه سبلان، نزد مادربزرگش، برود.
اسماعیل در آنجا از اهالی آن منطقه میشنود که آمریکاییها که در آن زمان کشت و صنعت مغان را در دست داشتند، میخواهند به اصلاح نژاد گرگهای دامنه سبلان اقدام کنند و گرگها با مدل آمریکایی داشته باشند. اسماعیل که شخضیت اصلی رمان است، در جلد اول از دست گرگهای ساواک به دامنه هاب سبلان پناه میبرد. این شخصیت انقلابی در منطقه سبلان با گرگهای آدم خوار آمریکایی روبرو میشود.
فردی در بخشهایی از این رمان مینویسد: «تهران دیگر جای امنی برایش نبود. شانس آورد که در امامزاده حاشیه راهآهنِ تهرانـتبریز، گیر مأمورها نیفتاد و باز هم خیلی خوششانس بود که وقتی از بام بقعه افتاد توی قبر متروک، نمرد و همان جا میان گل و لای دفن نشد. چند لحظه بعد خودش را کشید پای دیوار حیاط امامزاده و از راهآب بیرون خزید و دست مأمورها بهش نرسید. گریخت. خودش را رساند به بانک شعبۀ خیابان سعادت. آن قدر منتظر ماند تا یوسفی، رئیس بانک، رسید. همین که از ماشین پیاده شد، خود را به او نشان داد. یوسفی به جا نیاورد. با حیرت نگاهش کرد. لابد گمان کرده بود که یکی از معتادهای علاف پشت خط راهآهن است، اما وقتی شناختش، دهانش از تعجب باز ماند و چند لحظه بعد به زبان آمد: «این چه اوضاعیه بچه! چرا خودتو لجنمال کردی؟ آخه ناسلامتی روزی کارمند همین بانک بودی!»
اسماعیل با عجله گفت: «داستانش مفصله. الان نمیتونم تعریف کنم.»
ـ خب. حالا میخوای چی کار کنی؟
ـ اونم نمیتونم بگم!
ـ اِ... پس چی میتونی بگی بچه جون!
ـ فقط میتونم بگم پول میخوام، همین... قرض!
ـ حالا چقدر میخوای؟
ـ هر چی شد.
یوسفی به اطراف نگاه کرد و گفت: «خیلی خب، من که میدونم دستهگل به آب دادی و نمیخوای بگی... حالا برو بشین تو ماشین تا برم از حسابم پول بردارم بیارم.»
یوسفی دور شد. او هم با عجله پرید توی ماشین و در را بست و خودش را مچاله
کرد تا کسی نبیندش. اگر پول بانک را ربا نمیدانست و اگر کار در آنجا را
باب میلش میدید، به خاطر یوسفی هم که شده میماند و استعفا نمیداد؛ از بس
این مرد مهربان بود و در حق او پدری میکرد. اما تصمیمش را گرفته بود. راه
بازگشتی برایش نمانده بود. یوسفی برگشت، با پاکتی که معلوم بود تویش پول
است، اما نمیشد فهمید چقدر.
ـ بیا بچه جون... همین تو حسابم بود.
ـ نمیدونم چه جور تشکر کنم... برمیگردونم.
ـ نمیخواد اِن قدر زبون بریزی. کاش منم مثل تو عرضهشو داشتم!
اشک توی چشمهای اسماعیل جمع شد، نتوانست حرف بزند، فقط نگاهش کرد.
ـ خیلی خب. حالا برو به سر و وضعت برس. اگه هم تونستی و عشقت کشید بیخبرم نذار.
ـ حتماً...
پاکت را گرفت و گذاشت جیب بغلش و در ماشین را باز کرد و پیاده شد و با عجله رفت توی کوچۀ باریکی که اگر کسی از روبهرو میآمد، مجبور بود یکوری رد بشود. میخواست برای خودش لباس گرم و ساک و کفش بخرد. از آنجا رفت حمام. غروب بود که رسید به ترمینال غرب. از ترس داخل نشد. همان بیرون توی خیابان ایستاد تا ماشین مشکینشهر آمد. سوار شد. خاطره دیدارش با مشهدی عمواوغلی در تبریز برایش خوشایند و آرامشبخش بود. او را انسانی وارسته و سرد و گرم چشیده دیده بود. کسی که میتوانست برایش راهنمای خوبی باشد. برای همین هم تصمیم گرفت به جای رفتن به بنفشه دره و پیش مادربزرگ، یکسره برود باللی جا و مش عمواوغلی را ببیند.
... حالا در راه باللی جا بود، روستایی چسبیده به دامن سبلان و چشم دوخته به صخرهها و یالهای بلند آن. رفتهرفته، درختها و بامها و پشتههای علف آن دیده میشد. از اینکه راه را درست آمده بود خوشحال شد. با خیال راحت پیش میرفت. میدانست که راه به آبادی ختم میشود، نه به تنگهها و دربندهای مخوف سبلان. با این حال، هنوز دلش همسفری میخواست تا با هم حرف بزنند و آن قدر از بسته شدن راه در زمستانها، از برفهای سنگین، از سرما و یخ زدن آدمها و تلف شدن احشام و خیلی چیزهای دیگر بگویند و بشنوند که متوجه نشوند کی رسیدند و راهشان کوتاه شود. برگشت و به عقب نگاه کرد. باد پنجه میکشید و برفها را تا مسافتی با خود میبرد. کسی نبود، کسی نمیآمد. خواست برگردد و به راهش ادامه بدهد. اما انگار چیزی دید. کسی آن میان بود.
میپیچید و مچاله میآمد، و گاهی هم در امواج سفید برف گم میشد، گویا که نبوده از اول. به هر حال، منتظر ماند تا اگر آن سیاهی کسی بود بیاید و به او برسد و با هم همراه و همسفر شوند تا باقیِ راه را تنها طی نکند. آن سیاهی هر که بود و هر که نبود، داشت از پردۀ غبار برف بیرون میآمد. کمی که ایستاد، دید باد شلاقکش، میپیچد به او. نفسش میرود و سخت برمیگردد. برگشت به سوی باللی جا. نمیتوانست یکجا بماند. باید راه میرفت. رفت. آهسته و کند. تا آن مسافر هم خودش را برساند. حالا کمی گامهایش را با سلیقه برمیداشت و میگذاشت. برای همین هم کمتر توی برف فرو میرفت. تا به حال توی عمرش این همه برف ندیده بود! از نوک کوه تا عمق باغها یکدست سفید بود. در تهران هم برف دیده بود، از روی پشتبامها با پارو یا استانبولی میریختند وسط کوچه و تلی از برف درست میکردند که از این سر کوچه تا آن سر کوچه کشیده میشد. و تا آب بشود هفتهها طول میکشید و بساط سُرسُرهبازی آنها روبهراه میشد. اما این برف...
یاد آن سیاهی افتاد، دوباره برگشت و نگاه کرد. او منتظر کسی بود. اما کسی نبود... حیران بود، سگی با پوزهای تیز و دراز به قاعدۀ یک گوساله که مثل شتر، شلنگانداز میآمد؛ سریع خودش را رسانده بود. با گامهای بلند و چالاک نزدیک میشد. هم صدای پایش شنیده میشد، هم هن و هن نفسهایش که بخار آن از دهانش بیرون میآمد. حالا چشمهایش هم دیده میشد؛ کشیده و کهربایی، گاهی هم به رنگ شعله. با این حال سرد، یخ، منجمد یا چیزی شبیه به همینها.
سردش شد و از درون لرزید: «گرگ... گرگ آدمخوار...» صدای مغازهدار پیچید توی گوشش. مثل بوران سرد که گاهی میخواست پردۀ گوشش را پاره کند و راه نفسش را بگیرد. لابد خودش بود. تا به حال گرگ درست و حسابی ندیده بود. یکی دو بار که رفته بود باغ وحش، توی قفس گرگها چند سگ لاغر و عصبانی را دیده بود که راه میرفتند و به کسی هم نگاه نمیکردند. اما این یکی فرق میکرد. ترسناک بود. هر دو ایستادند و به هم چشم دوختند، گرگ گاهی دمش را تکان میداد و گوشهایش را تا به تا میکرد. هنوز نفسنفس میزد. هنوز بخار سفیدی از دهان و بینیاش بیرون میآمد و در هوا گم میشد و هنوز نگاه میکرد. سرد و سهمگین. شنیده بود که از سگجماعت نباید بترسد، نباید از جلوشان فرار کند. در آن صورت جری میشوند و دنبال میکنند. ایستاد و چشم تو چشم شد. چند دقیقه به همان حال ماندند. گاهی گرگ سرش را برمیگرداند و به این سو و آن سو نگاه میکرد و بو میکشید. احساس کرد ترسیده یا دچار تردید شده. آهسته نیمتنهاش را درآورد و دور دستش پیچید. چیز خوبی شد. میتوانست بدهد دهان گرگ، بی آنکه دندانهایش به او آسیب برساند. بعد بی آنکه جلو را نگاه کند، به راهش ادامه داد. گذشت زمان و تاریکی شب به نفع او نبود.
از گرگ فاصله گرفت. وقتی برگشت و به جلو نگاه کرد، خانههای روستایی را دید که اشعۀ کمجان خورشید هنوز سرِ دیوارها و روی بامهای آن دیده میشد. گامهایش را بلند برداشت، اما نگاهش همچنان به پشت سرش بود. گرگ دو دستش را ستون سر و سینه کرده بود و روی دو پا نشسته بود و نگاهش میکرد. باز هم تندتر رفت. مدتی بعد گرگ بلند شد، خود را تکاند و به راه افتاد. دنبالش میآمد. ترسید. صدای تپش قلبش را شنید. همان طور که پاهایش تا ساق توی برفها فرو میرفت و درمیآمد، به راهش ادامه داد.
کنار جاده، درختچه آلوچهای را دید که از بس برف روی شاخههای لختش نشسته بود که از دور دیده نمیشد. گرگ فاصله را کم کرده بود. به طرف درخت آلوچه رفت، یکی از شاخههایش را انتخاب کرد. نیمتنهاش را زمین گذاشت. پرید شاخه را دودستی گرفت و محکم خماند. شاخه کمانه کرد. قوس برداشت. ایستادگی کرد و عاقبت با صدای بلندی شکست. چیزی مثل صدای شلیک گلوله پیچید توی صحرا. یا او این طور فکر کرد؛ فکری خوشآیند و دلگرمکننده. شاخۀ شکسته توی دستش بود؛ با لایه نازکی از برف و چند شاخک کوچک که حالا دیگر مزاحم بودند.
آنها را هم شکست و دور انداخت و شاخه را چند بار توی هوا تکاند. باز هم نیمتنه را دور دستش پیچید و راه افتاد. گرگ با کنجکاوی نگاهش میکرد. شاخۀ درخت برایش قوّت قلب شده بود. مثل رفیق راه. با اطمینان بیشتری قدم برمیداشت و فاصلهاش با خانههای حاشیۀ ده کمتر میشد. پیش خود فکر میکرد اهالی ده حتماً او را میبینند و اگر بخواهد فریاد بزند صدایش را میشنوند. در همین فکر بود که احساس کرد عقاب بزرگی از پشت روی شانههایش نشست. مثل فنر از جا جهید و کنار کشید. گرگ از چند قدمیاش در جای خالی فرود آمد. تعادلش به هم خورده بود. کسی انگار او را به جلو هل داد و گفت: «نترس، پیش برو...» رفت، اما نتوانست بزند. گرگ برگشت. حالا هر دو، رخ به رخ و چشم تو چشم ایستاده بودند.
خورشید لغزیده بود پشت کوه. باد از نفس افتاده بود. صحرا پر از سرما و سکوت بود. سنگین و سهمگین. آن دو همچنان مانده بودند، روبهروی هم. بی آنکه حتی پلک بزنند. میدانست که نباید یک لحظه چشم از گرگ بردارد، باید خیره بماند؛ خیره و خشمگین و مترصد هجوم. این نگاه بیامان و گستاخ، گرگ را گیج کرده بود. گاهی خره میکشید، گاهی گوشهایش را به اطراف تکان میداد، اما بیشتر ساکت بود. هیچ کدام پا عقب نمیگذاشت. سرخی خورشید از اطراف قله پرید. هوا خاکستری شد. گرگ و میش شد. اما اسماعیل و گرگ گویا به زمین دوخته شده بودند. چندی بعد صدایی از سمت روستا برخاست و سکوت را شکست. از بلندگوی مسجدی در باللی جا اذان مغرب پخش میشد و صدایش در دشت میپیچید. گرگ نگاهش را به آن طرف دوخت.
چند بار سرش را به این سو و آن سو چرخاند و بعد آهسته عقب رفت. سپس برگشت و راه آمده را در پیش گرفت. اسماعیل آن قدر ایستاد تا گرگ از آنجا دور شد. نفس عمیقی کشید. انگار در تمام مدت نفسش بند آمده بود و بالا نمیآمد. صدای اذان همچنان میآمد. بعد از آن صدای پارس سگها بلند شد. گویا بوی گرگ را احساس کرده بودند. وقتی خواست به سمت روستا راه بیفتد، حس کرد پاهایش یخ زده و به زمین چسبیدهاند. بهزحمت حرکت کرد. کورسوی چند چراغ از خانههای حاشیه دیده شد. گامهایش را بلندتر برداشت. به نظر بار سنگینی را از روی دوشش به زمین گذاشته بود. به هر حال، احساس میکرد خسته است.
دلش میخواست هر چه زودتر خانۀ مش عمواوغلی را پیدا کند و او را ببیند. در حضورش به آرامش برسد. اندام ورزیده، چهره بشاش و نگاه محبتآمیز و لحن مهربان، همۀ آن چیزهایی بود که از مش عمواوغلی به یاد داشت و خواهانشان بود. میتوانست در اتاق او ساعتها بنشیند. چای بخورد، ترس گرگ و سوز سرما را فراموش کند. با این حس و حال به روستا رسید. چند سگ زوزه کشیدند. سگهای دیگر هم به آنها اضافه شدند. از کوچهها بیرون آمدند و به طرف او حمله کردند. شاخۀ درخت آلوچۀ وحشی همچنان در دستش بود. پشت به دیوار ایستاد و آن را دودستی گرفت، اما سگها بهسرعت از کنارش گذشتند و به شبح گرگ که در حال پیوستن به تاریکی شب بود، هجوم بردند. کمی بعد آنها هم دیده نشدند. تنها صدای پارس کردنشان از دوردستها شنیده میشد.
کوچههای ده تنگ و تاریک بود. حتی تاریکتر از دشت. خانههای بالاسر به کوه تکیه داده بودند. آدمها سایهوار از کنارش میگذشتند و میرفتند و انگار او را نمیدیدند و تنها به زیر پایشان نگاه میکردند تا نلغزند توی جوی و چاله. مش عمواوغلی گفته بود مدرسه بالادست ده است. چسبیده به کوه. از پیرمردی که عصازنان میآمد، نشانی مدرسه را پرسید. پیرمرد ایستاد. وقتی کمرش را راست کرد به نظر قدش دو برابر شد. شبکلاه مشکی سرش بود. صورت لاغر و ریش سفیدِ کمپشتی داشت. عصایش را به سمت کوه گرفت و گفت: «مدرسه، از همین تنگه که نشونت میدم میری... گوش میکنی؟»
ـ بله، گوشم با شماست.
ـ خب، این طرف و اون طرف نپیچ. راست برو، میرسی به کجا؟
ـ مدرسه!
ـ ای زنده باد. فقط حواست باشه راست بری، راه راست!
پیرمرد دوباره کوتاه شد و عصازنان رفت. مسیرْ سربالا و سنگلاخی بود. آبی که از حیاطها بیرون میآمد به صورت جویی پر گل و لای، به سمت پایین جاری میشد. به مدرسه رسید. سردر آن تابلویی نصب شده بود. بهزحمت توانست نوشتۀ روی آن را بخواند: «مدرسۀ راهنمایی پهلوی.» بالاسر تابلو پرچم بلندی بود که رنگهایش توی تاریکی شب مشخص نبود. به در بزرگ آهنی نزدیک شد و با کف دست چند بار به سینۀ آن زد. چارچوبها لق بود. همه جای در میلرزید. از این همه صدا جا خورد و عقب رفت. انگار در همچنان میلرزید. کمی بعد صدای سرفۀ مردی از آن سوی در شنیده شد و بعد صدای پاهایش، بعد در باز شد و خودش را نشان داد: قدکوتاه بود، با ابروهای پرپشت و چهرۀ عصبی.
ـ هان!؟
ـ سلام. میبخشین من با معلمی که مش عمواوغلی صداش میزنن کار داشتم...
ـ هان، چی گفتی؟
ـ گفتم معلمی که اسمش مش عمواوغلیه، اهل تبریزه...
ـ آهان، تموم شد. عمواوغلی یوخدی. ممه رو لولو برد!
ـ یعنی چی تموم شد؟
ـ اول بگو ببینم چی کارهای، فامیلی، همکاری، دوستی، چی هستی اصلاً؟
ـ دوستشم، میخوام ببینمش.
نزدیکتر آمد. دهانش را برد چسباند بیخ گوش اسماعیل.
ـ بهسلامتی دستشو دستبند زدن و از اینجا بردنش. شما هم بهتره از همون راهی که اومدی تشریف ببری!
ـ دستبند؟ نمیدونین چرا؟
ـ اونو دیگه فقط خدا عالمه، من اون چیزی رو که با این دو چشم دیدم گفتم و تو هم از من نشنیدی. حالا هم اگه از من میشنوی، اینجا نمون، اصلاً تو ده نمون. این روزا سگ صاحابشو نمیشناسه.
این را گفت و عقبعقب تو رفت و در را به روی او بست. لولاهای لقِ در، باز هم به هم خوردند و لرزیدند و بعد آرام گرفتند. اما دل اسماعیل همچنان میلرزید و میلرزید، حتی زانوهایش هم. میخکوب در ماند. احساس کرد یک دفعه زیر پایش خالی شد و افتاد توی چالهای که به نظرش قد یک چاه گود بود و سرد و تاریک. این همه راه به هوای دیدن مش عمواوغلی آمده بود؛ آن معلم تبریزی برایش یک کتاب قطور و خواندنی تاریخ بود. مثل ارگ تبریز. زخمی تیر و تبر و خمپاره؛ پر از نقل و روایت تلخ و شیرین. البته بیشتر تلخ و ناگوار، اما همه آکنده از درس و عبرت. حالا آن کتاب قطور و گرانقدر در قفسهاش نبود. ربوده و به یغما برده شده بود. دستبند بر دستهایی زده شده بود که سالها بر سینۀ تختۀ کلاس، واژهواژه شعور به فرزندان روستای کوهپایه آموخته بود. اکنون او نبود، اسماعیل بود و ترس و لرز و یک روستای مانده در پای کوه که خانههایش از سرما کز کرده و پشت به پشت به هم چسبیده بودند تا گرم شوند.
میدانست که شبانه نمیتواند به مشکینشهر برگردد. باید آنجا بماند. اما در کجا؟ در کدام خانه؟ کدام سرپناه؟ کسی را نمیشناخت. از همان کوچۀ تنگ رو به پایین برگشت، ولی نه با عجله، بلکه قدمزنان و تماشاکنان، شاید کسی سر راهش دربیاید و او بتواند بگوید غریب است و بی جا و مکان و خواهان سرپناهی تا همان شب در آن بیتوته کند و صبح راهش را بکشد و برود به مشکینشهر. مردم سایهوار و بیصدا میخزیدند توی خانههایشان و تنها صدای بسته شدن درها به گوشش میرسید و به او میفهماند که غریب است و ناشناس.
از همان کوچۀ تنگی که آن پیرمرد عصا به دست به آن گفته بود تنگه، رو به پایین سرازیر شد. موقع بالا آمدن، به سفارش پیرمرد، به راست و چپ نپیچیده بود. بلکه راه راست را بالا آمده بود، اما حالا که داشت پایین میرفت، اگر همچنان راست میرفت، سر از حاشیۀ ده درمیآورد و دشت خفته در زیر برف و یخ. اولین کوچهای که از تنگه منشعب میشد، به چپ میپیچید، او هم پیچید. کمی رفت. چند ستون نور کمرمق را دید که از پنجرههای مسجدی به بیرون تابیده بود. به میدان ده نزدیک شد. به مسجد رسید. از درِ چوبی آن به داخل نگاه کرد. نور از یک چراغ زنبوری، که با طناب بلندی از سقف آویزان بود، بیرون میتابید. چند نفر از ریشسفیدهای ده به طور پراکنده در گوشه و کنار شبستانِ کوچک مسجد در حال نماز خواندن بودند. فکرش را هم نمیکرد در آن غربت و دلتنگی سر از چنین جایی دربیاورد. کنار شبستان یک شیر آب و چند آفتابه پلاستیکی بود. یکی از آنها را پر کرد و جورابش را درآورد. وضو گرفت و رفت توی شبستان.
بوی خوشآیندی در فضا معلق بود. چند بار نفس عمیق کشید. نرمی فرشهای دستباف را زیر پایش احساس کرد و گرمای آرامبخش بخاری چوبی را که آتشدانَش پر از کندههای درخت و شاخههای خشک بود. مُهری را از روی سکو برداشت، رفت گوشهای ایستاد و نمازش را شروع کرد. بعد از آن همه کشمکش با گرگ و سرما و تحمل تنهایی و غربت، حالا احساس امنیت و آرامش میکرد. هر که نمازش تمام میشد، مُهر را روی سکو میگذاشت و از شبستان خارج میشد. نماز اولش تمام شد. دو سه نفر بیشتر نمانده بودند که آنها هم در حال خواندن آخرین رکعتهای نمازشان بودند. روبهرو، پشت به محراب، منبر چوبی کوتاه و پت و پهنی بود که روی پلههای آن پتو انداخته بودند. پلۀ بالایی تشکچه داشت. پشت سرش کمد چوبیِ بزرگی بود که تشت بزرگ مسی مخصوص روز اول محرم روی آن بود.
اطراف تشت، چند کاسه و شمع سوخته دیده میشد. تعدادی بیرق کوتاه و بلند چوبی با شالهای رنگی کنار هم به دیوار تکیه داده شده بود. نمازش که تمام شد نشست و به کمد تکیه داد. آخرین نفر هم مُهر را بوسید و جایش گذاشت و در حالی که با صدای بلند پشت سر هم سلام میداد و صلوات میفرستاد، رفت. دیگر کسی در شبستان نمانده بود. تنها از بیرون صدای پا میآمد، شاید کسی آفتابه را پر میکرد. شاید هم وضو میگرفت. نفهمید. خودش را کشاند پشت کمد و لابهلای بیرقها پنهان شد. شلال شالهای رنگی صورتش را نوازش میکرد. صدای گرگر سوختن کندههای درخت از آتشدان بخاری شنیده میشد. درِ چوبی شبستان جیرجیرکنان باز شد. مردی سرفهکنان آمد تو. کمی بعد نفس چراغ زنبوری را گرفت و شبستان در تاریکی فرو رفت. بعد هم در با سر و صدا بسته شد.
کسی، لخلخکنان، کفشش را روی زمین میکشید. سپس صدای سرفههایش آمد. هیزم داخل آتشدان هنوز میسوخت و گاهی صدای جرقهای برمیخاست. حالا هم اگر او میخواست از شبستان بیرون برود، نمیشد. دیر شده بود. دلشوره داشت، اما بیشتر خوشحال بود تا نگران. در هر حال، آنجا خانۀ خدا بود. خانۀ غریبان و در راه ماندگان، بنابراین او مستحق بیتوته در آن خانه بود.
از پشت شلال شالها بیرون آمد. سکوت و سیاهی در هم تنیده بود و شب شولای تیرۀ خود را بر سر روستا کشیده بود. فقط گاهگداری صدای پارس سگی از دوردست میآمد. به بخاری نزدیک شد. گرم بود و سرخ. کندهها هنوز میسوختند و هیزمها میگداختند. ساکش را زیر سرش گذاشت و نیمتنهاش را رویش کشید. پشت به بخاری خوابید. گرمای تبداری، کمرش را مالش میداد. چشمهایش را که بست، دندانهای تیز و بلند گرگ را دید. کف از گوشۀ لبهایش زمین میچکید. همان نگاه سهمگین و خلندهاش را به او دوخته بود و هر لحظه نزدیک میشد. از ترس پلکهایش را باز کرد و جابهجا شد. خسته بود، خستۀ ساعتها نشستن توی اتوبوس؛ خستۀ پیاده آمدن از مشکینشهر به باللی جا؛ خسته از کشاکش با گرگ و بعد خبر دستگیری مش عمواوغلی. با این حال، فرش مسجد برایش حکم نرمترین و راحتترین رختخوابها را داشت. یادش نماند که چه وقت به قعر خوابی عمیق غلتید و همه چیز از ذهنش پاک شد.»